Friday, December 26, 2003



روز تولدم خيلي روز خوبي بود. اولا که نود در صد دوستام روز قبلش تبريک مي گفتن و مي گفتن مي خواستن اولين نفر باشن ، منم دلم نيومد دلشون رو بشکنم بگم همه همينو مي گن ! چند تا قسمت بد داشت اونم اين که شب قبلش دو خوابيده بودم و صبح شش بيدار شدم . و اينکه يکي رو که خيلي دوست داشتم ببينم نديدم . بقيه اش عالي بود . هر دوستي که مي شناختم تولدم يادش بود و کلي کيف کردم . از همه مهمتر صبحش کلاس داشتيم که اصلا از معلمش خوشم نمياد . دلم نمي خواست باشه . وقتي نگام مي کنه عصبي مي شم . که اونم اصلا نيومد و زنگ زد گفت حالش خوب نيست نمياد . تازه مي خواست امتحان ميان ترم هم ازمون بگيره !! خلاصه اينکه از اون بابت ذوق مرگ شدم . با بچه ها کلي خنديديم و کيک خورديم و هوار تا عکس گرفتيم. وقتي هم که بچه ها رفتن خونه آيدا اينا مونا هزار تا عکس تکي ازم گرفت . فکر کنم اگر خراب نشن توپ بشن ! يه سالي مي شد عکس تکي نگرفته بودم . آيدا حافظ هم برام گرفت گفت عاليه و فقط يکم وقت مي بره . تا عصر با بچه ها بوديم از اونجا اومدم خونه يکم بخوابم که تو راه بهم زنگ زدن که يه جمع داريم بايد بياي ! خلاصه با بد بختي رفتيم و آخراش اشکم در اومده بود که بذارن بريم خونه ، سرم هم اساسي درد گرفته بود . خلاصه شش و نيم لطف کردن گذاشتن بريم خونه ، شش هم يه کلاس داشتم تا ده که اصولا دو در شد ! بعد اومدم خونه قرار بود با يه سري ديگه از دوستامون بريم بيرون به مناسبت تولدم . يکم آن لاين چرخيدم و گريتينگ هام رو خوندم و ديدم . دوستام کلي خجلت زده ام کرده بودن :) بعد هم ده دقيقه اي خوابيدم و بعد حاضر شديم رفتيم. الهي مامان بابا هم برنامه گذاشته بدون با هم بريم بيرون اما بچه ها که گفته بودن گفتن با بچه ها بيشتر بهتون خوش ميگذره بريد . اونجا هم اولش يکم حال گيري شد چون هلن اينا شام خورده بودن ولي به هر حال شامه رو خورديم و ورشکسته شدم بعد هم ده و نيم شده بود کافي شاپ ديگه راهمون نميدادن رفتيم خونه هلن اينا . مي شه گفت افتتاحش کرديم . تا حالا براشون مهمون نيومده بود . خيلي خونه گوگولي اي داشتن . يکي از بچه ها قال گذاشته شده بود اما وقتي تو رستوران بوديم زنگ زد و خودش رو رسوند اما ما اون موقع غذامون تموم شده بود . خلاصه اينکه خونه هلن اينا هم فوق العاده خوش گذشت و خنديديم . ديگه دوازده و نيم اومديم خونه من که دلم درد گرفته بود از بس خنديده بود . دوستهاي مهربون و عزيزم . ممنونم که به يادم بوديد و روز تولدم رو يه روز فراموش نشدني برام کردين . هميشه دوستتون دارم .




........................................................................................

Wednesday, December 24, 2003



يه روز و روزگاري يه زن و شوهر خوب و مهربون بودن که آرزو داشتن يه دختر کوچولو و خوشگل و ماماني داشته باشند . گذشت و گذشت تا يه سال کريسمس نزديک مي شد . اونا شنيده بودن که شب کريسمس پاپانوئل با سورتمه و گوزنش مياد و همه آرزوها رو برآورده مي کنه . اونام جوراباي مخصوصشون رو آماده کردن و شب به شومينه خونشون آويزون کردن و آرزو کردن و خوابيدن . طبق معمول پاپانوئل به خونه ها سرکشي مي کرد . وقتي به اين خونه سر زد از زن و شوهر مهربون خوشش اومد و خواست آرزوشون رو برآورده کنه . پس يه دختر ناز و ماماني براشون هديه آورد . صبح کريسمس زن و شوهر با صداي گريه همون خانوم کوچولو از خواب بيدار شدن . اصلا نمي تونستن اون چيزي رو که ميديدن باور کنن . آخه پاپانوئل فقط آرزوهاي بچه ها رو برآورده مي کرد. ولي چون اونا از ته دل خواسته بودن آرزوي اونا رو هم برآورده کرده بود . پس گشتن و گشتن تا يه اسم خوشگل براش پيدا کردن . اين بود که مارلي کوچولوي ما به دنيا اومد و الآن هم از اين ماجرا بيست و سه سال ميگذره . مارلي کوچولوي ما حالا بزرگ شده و براي خودش خانومي شده ولي اون روز قشنگ رو مامان و باباي خوبش هيچ وقت فراموش نمي کنن .
مارلي کوچولوي گذشته ، تولدت مبارک خانومي ! ;)




........................................................................................

Home
Visitors: