Monday, January 26, 2004

● هر چي مي گذره آدم تجربياتش بيشتر مي شه و دليل خيلي چيزهائي رو که قبلا" نمي فهميده رو مي فهمه . اما يکم دير مي شه . کاش آدم انقدر کله شق نبود تا در اين موارد هم مي تونست نصايح و تجربيات ديگران رو استفاده کنه . نميدونم چرا ولي عادت کردم همه چي رو خودم تجربه کنم تا آدم شم !




........................................................................................

Tuesday, January 20, 2004

● ميدوني دلم چي مي خواد ؟ يه کنسرت توپ که بري توش تا مي توني داد بزني و بخوني و حال کني . فکر کنم بازم دلم کنسرت آريان مي خواد ! چون تنها کنسرتيه که وقتي ميرم حسابي بهم مي چسبه ! فقط يادم باشه ايندفعه با يه عده ماست نرم که بهم بيشتر خوش بگذره !




........................................................................................

Monday, January 19, 2004

● گاهي براي خيلي ها کلي مايه ميذاري بعد مي فهمي ارزش اينهمه زحمت رو نداشتن !
آدم براي کاري که مي کنه هيچ انتظار جبران کردن نداره ولي حداقل اين انتظار رو هم نداره که طرف گند بزنه بهت و بگه چيزي شده ؟؟
نه عزيزم چيزي نشده آب پرتقالت رو بخور !




........................................................................................

Saturday, January 17, 2004



امروز عروسي يکي از دوستاي صميمي دبيرستانم بود . با معرفت به اين مي گن . بعد از مدرسه کم و بيش با هم تماس داشتيم اما نه خيلي اما زنگ زد و عروسي اش دعوتم کرد . با شوهرش از وقتي که يادمه دوست بودن . خيلي خوشحال شدم شنيدم بالاخره عروسي کردن . امروز هم خيلي موش شده بود . دوست داشتم بچلونمش P:
به غير از من سه تا ديگه از بچه هاي مدرسه مون هم دعوت بودن . وقتي ديدمشون فقط يکيشون رو شناختم . ديدم اون يکي ها هم دارن کلي منو تحويل مي گيرن اما من نمي شناسمشون . طبق معمول به روي خودم نياوردم . بعد يکيشون رو يادم اومد . ولي اسمش يادم نبود . اون يکي هم وقتي صداش کردن يادم اومد . خيلي عوض شده بود . تو مدرسه توپولي بود توپولي هم صداش مي کرديم اما کلي لاغر شده بود . کلي هم خانوم شده بود . عقد هم کرده بود . خلاصه خيلي باحال بود . کلي کيف کردم . قرارمون از دوران مدرسه رو هم يادآوري کرديم که همه مون بيايم . آخي خيلي دلم براي مرجان ( عروس خانوم امروزمون ) تنگ شده بود .




........................................................................................

Saturday, January 10, 2004

● Have you Ever Been In Love ??
آره واقعا" ؟ چه حسي داره ؟
ما که هيچي نفهميديم .
يکي مي گه خوبه يکي مي گه بده !
گاهي اوقات احساس خوبي بهت دست ميده گاهي هم حس مي کني مي خواي سرت رو بزني به ديوار !
( من اينهمه مي خوام سرم رو به ديوار بزنم اگر واقعا" زده بودم الآن يه ديوار سالم هم تو خونمون پيدا نمي شد !! )
ما که هيچي نفهميديم ! شما اگر فهميديد يه خبر هم اينجا بديد !
بي خيال مهم نيست ! نتايج زياد وبلاگ خونيه ولي خدائيش نظراتتون رو بگيد . البته به اضافه دلايلش ! و البته لطفا " !
قبلا" از همکاري شما صميمانه تشکر مي نمايم .
امضاء : مارلي !




........................................................................................

Monday, January 05, 2004

● ديروز رفته بودم ديدن هرانوش که از امريکا بعد از يکسال برگشته بود . اگر بدونين چه غلغله اي بود خونشون . هزار نفر ( دروغ گفتم يکم کمتر ) اومده بودن ديدنش . خيلي برام جالب بود . خدائيش خيلي دختر ماه ائيه . من فکر کنم اگر برم خارج شايد يکي دو نفر فقط لطف کنن يه زنگي بزنن حالم رو بپرسن ! حالا خدائيش خيلي دوست دارم يه مدتي برم از ايران ، بعد برگردم ببينم چقدر آدم مياد ديدنم ! ( اما بي خيال اگر نيان بد جوري ضايع مي شه P: ) اما روش بدي نيست . مي تونيد با اين روش درجه محبوبيتتون رو بسنجيد . يه روش ديگه هم داره که نمي گم مي خوره تو ذوقتون ولي اون از همه بهتر جواب ميده ولي ديگه راه برگشتي توش نيست !! D:




........................................................................................

Thursday, January 01, 2004

● دو سه روز پيش مريم دوستم از امريکا اومده پيشمون . اينا دوستاي صميمي مون بودن و ما از بچه گي با هم بزرگ شديم . ولي سه چهار سالي هست که رفتن امريکا . دو روز پيش هم تنها بود من رفته بودم پيشش . از صبح تا ظهر که بوديم با هم داشتيم تصميم مي گرفتيم که براي امروز با هم بريم بيرون بگرديم . ولي خدائيش کجا مي شه رفت ؟ همه اش يه سينما داريم ، يه تئاتري که شبهاست و اگر ماشين نبري نمي شه ، يه پارکي که الآن ديگه پارکم نمي شه رفت انقدر افتضاح شده ! فقط يه کافي شاپ و رستوران مي مونه که اونم تا رفتي تموم نکردي مي اندازنت بيرون !! اونوقت مي گن چرا جوونا انقدر افسرده ان !! اه دوباره اين مارلي غر غر و شروع کرد ! بي خيال !! به همين دليل بود که امروز هم در منزل نزول اجلال فرموديم !




● نميدونم چرا ولي امروز يه حس نارسيزم اساسي بهم دست داده بود :)) کلا اين چند وقته اين جوري شدم . بابا من جنبه ندارم انقدر ازم تعريف نکنيد !




........................................................................................

Monday, December 29, 2003



زلزله بم يه واقعه مهيب بوده و خيلي هم کشته و زخمي داشته و حدود هشتاد تا نود درصد هم تخريب شده . ارگ بم هم که بزرگترين بناي خشتي جهان بوده تقريبا با خاک يکسان شده ! يه خانومي رو امروز باهاش مصاحبه مي کردن مي گفته زير آوار مونده بوده با بچه اش . مي گفته صداي آدمائي هم که حتي رد مي شدن رو مي شنيده ولي هر چي داد ميزده کسي صداشو نمي شنيده . بچه اش هم بعد از مدتي خفه شده بوده و امروز سگهاي زنده ياب پيداش کرده بودن . خيلي وحشتناکه آدم بچه اش اين توري تو بغلش فنا بشه ! از اين جور آدما اونجا کم نبودن . بچه هائي که تمام اعضاء خونواده شون رو از دست دادن و الآن تک و تنها شدن . اگر خودمون رو جاي اونا بذاريم شايد بتونيم يکم از مصيبتش رو درک کنيم و تازه شنيدن کي بود مانند ديدن !! تو اين اوضاعي که از تمام دنيا اينهمه اومدن براي کمک و اينهمه از خود ايران کمک شده ، مردمي که تا شنيدن کمک لازمه کار و زندگيشون رو رها کردن و رفتن تا بتونن کمکي کنن ، اونائي که هر چي از دستشون بر اومده کمک کردن ، اونائي که صف بستن تا خون بدن براي مجروحين همه و همه بعد يه هما هنگي و برنامه ريزي درست و حسابي نبوده و اينهمه آدم هنوز زنده زير آوار ها هستن . اونم تو اين سرما و در حالي که پيش بيني شده بارون و برف سنگيني در راهه ! کي بايد جوابگو باشه ؟ کي ؟ اين جناب رئيس مجمع دخالت نظام هم که بعد از اينهمه سکوت تازه سر و کله شون پيدا شده ! تازه از ميون اينهمه آدم خيري که اينهمه کمک کردن و تمام دنيا رو از همبستگي ايراني متعجب کردن آدماي فرصت طلبي پيدا شدن که اين کمکهاي مردمي رو مي گيرن و بيرون به فروش ميرسونن يا حتي به خود اين زلزله زده ها ميفروشن ! يا اين باندهاي قاچاق زنان شروع به کار کردن ! آخه يعني آدم چقدر بايد پست باشه ؟؟ چقدر ؟؟




........................................................................................

Friday, December 26, 2003



روز تولدم خيلي روز خوبي بود. اولا که نود در صد دوستام روز قبلش تبريک مي گفتن و مي گفتن مي خواستن اولين نفر باشن ، منم دلم نيومد دلشون رو بشکنم بگم همه همينو مي گن ! چند تا قسمت بد داشت اونم اين که شب قبلش دو خوابيده بودم و صبح شش بيدار شدم . و اينکه يکي رو که خيلي دوست داشتم ببينم نديدم . بقيه اش عالي بود . هر دوستي که مي شناختم تولدم يادش بود و کلي کيف کردم . از همه مهمتر صبحش کلاس داشتيم که اصلا از معلمش خوشم نمياد . دلم نمي خواست باشه . وقتي نگام مي کنه عصبي مي شم . که اونم اصلا نيومد و زنگ زد گفت حالش خوب نيست نمياد . تازه مي خواست امتحان ميان ترم هم ازمون بگيره !! خلاصه اينکه از اون بابت ذوق مرگ شدم . با بچه ها کلي خنديديم و کيک خورديم و هوار تا عکس گرفتيم. وقتي هم که بچه ها رفتن خونه آيدا اينا مونا هزار تا عکس تکي ازم گرفت . فکر کنم اگر خراب نشن توپ بشن ! يه سالي مي شد عکس تکي نگرفته بودم . آيدا حافظ هم برام گرفت گفت عاليه و فقط يکم وقت مي بره . تا عصر با بچه ها بوديم از اونجا اومدم خونه يکم بخوابم که تو راه بهم زنگ زدن که يه جمع داريم بايد بياي ! خلاصه با بد بختي رفتيم و آخراش اشکم در اومده بود که بذارن بريم خونه ، سرم هم اساسي درد گرفته بود . خلاصه شش و نيم لطف کردن گذاشتن بريم خونه ، شش هم يه کلاس داشتم تا ده که اصولا دو در شد ! بعد اومدم خونه قرار بود با يه سري ديگه از دوستامون بريم بيرون به مناسبت تولدم . يکم آن لاين چرخيدم و گريتينگ هام رو خوندم و ديدم . دوستام کلي خجلت زده ام کرده بودن :) بعد هم ده دقيقه اي خوابيدم و بعد حاضر شديم رفتيم. الهي مامان بابا هم برنامه گذاشته بدون با هم بريم بيرون اما بچه ها که گفته بودن گفتن با بچه ها بيشتر بهتون خوش ميگذره بريد . اونجا هم اولش يکم حال گيري شد چون هلن اينا شام خورده بودن ولي به هر حال شامه رو خورديم و ورشکسته شدم بعد هم ده و نيم شده بود کافي شاپ ديگه راهمون نميدادن رفتيم خونه هلن اينا . مي شه گفت افتتاحش کرديم . تا حالا براشون مهمون نيومده بود . خيلي خونه گوگولي اي داشتن . يکي از بچه ها قال گذاشته شده بود اما وقتي تو رستوران بوديم زنگ زد و خودش رو رسوند اما ما اون موقع غذامون تموم شده بود . خلاصه اينکه خونه هلن اينا هم فوق العاده خوش گذشت و خنديديم . ديگه دوازده و نيم اومديم خونه من که دلم درد گرفته بود از بس خنديده بود . دوستهاي مهربون و عزيزم . ممنونم که به يادم بوديد و روز تولدم رو يه روز فراموش نشدني برام کردين . هميشه دوستتون دارم .




........................................................................................

Wednesday, December 24, 2003



يه روز و روزگاري يه زن و شوهر خوب و مهربون بودن که آرزو داشتن يه دختر کوچولو و خوشگل و ماماني داشته باشند . گذشت و گذشت تا يه سال کريسمس نزديک مي شد . اونا شنيده بودن که شب کريسمس پاپانوئل با سورتمه و گوزنش مياد و همه آرزوها رو برآورده مي کنه . اونام جوراباي مخصوصشون رو آماده کردن و شب به شومينه خونشون آويزون کردن و آرزو کردن و خوابيدن . طبق معمول پاپانوئل به خونه ها سرکشي مي کرد . وقتي به اين خونه سر زد از زن و شوهر مهربون خوشش اومد و خواست آرزوشون رو برآورده کنه . پس يه دختر ناز و ماماني براشون هديه آورد . صبح کريسمس زن و شوهر با صداي گريه همون خانوم کوچولو از خواب بيدار شدن . اصلا نمي تونستن اون چيزي رو که ميديدن باور کنن . آخه پاپانوئل فقط آرزوهاي بچه ها رو برآورده مي کرد. ولي چون اونا از ته دل خواسته بودن آرزوي اونا رو هم برآورده کرده بود . پس گشتن و گشتن تا يه اسم خوشگل براش پيدا کردن . اين بود که مارلي کوچولوي ما به دنيا اومد و الآن هم از اين ماجرا بيست و سه سال ميگذره . مارلي کوچولوي ما حالا بزرگ شده و براي خودش خانومي شده ولي اون روز قشنگ رو مامان و باباي خوبش هيچ وقت فراموش نمي کنن .
مارلي کوچولوي گذشته ، تولدت مبارک خانومي ! ;)




........................................................................................

Home
Visitors: