Saturday, January 17, 2004



امروز عروسي يکي از دوستاي صميمي دبيرستانم بود . با معرفت به اين مي گن . بعد از مدرسه کم و بيش با هم تماس داشتيم اما نه خيلي اما زنگ زد و عروسي اش دعوتم کرد . با شوهرش از وقتي که يادمه دوست بودن . خيلي خوشحال شدم شنيدم بالاخره عروسي کردن . امروز هم خيلي موش شده بود . دوست داشتم بچلونمش P:
به غير از من سه تا ديگه از بچه هاي مدرسه مون هم دعوت بودن . وقتي ديدمشون فقط يکيشون رو شناختم . ديدم اون يکي ها هم دارن کلي منو تحويل مي گيرن اما من نمي شناسمشون . طبق معمول به روي خودم نياوردم . بعد يکيشون رو يادم اومد . ولي اسمش يادم نبود . اون يکي هم وقتي صداش کردن يادم اومد . خيلي عوض شده بود . تو مدرسه توپولي بود توپولي هم صداش مي کرديم اما کلي لاغر شده بود . کلي هم خانوم شده بود . عقد هم کرده بود . خلاصه خيلي باحال بود . کلي کيف کردم . قرارمون از دوران مدرسه رو هم يادآوري کرديم که همه مون بيايم . آخي خيلي دلم براي مرجان ( عروس خانوم امروزمون ) تنگ شده بود .




........................................................................................

Home
Visitors: